درخانه ای محقرزندگی مینمودسواددرست وحسابی نداشت.این فقط یک عیب اونبوداوبه بیماری صرع مبتلابود.نمیتوانست صاحب همه امتیازات وگواهی نامه هاباشد.دل ماریان ازدست آلبرت خون بود.آلبرت حس میکردهیچ کس به اوعلاقه نداردولی ماریان به اوعلاقه داشت حاضربودتمام دارایی خودرابه اوهدیه کندویک رمان کامل داشته باشدوبه نام خودش درجهان منتشرکندصاحب ثروت بیشتری شود.اوبه این نتیجه رسیده بودکه آلبرت ناتوان ازنوشتن یک رمان کامل هست هرچندابتداچندقسمتش رادروبلاگ خوددرج کرده باشد.همه هم دانشگاهی های ماریان به اومیگفتندآلبرت فقط یک وبلاگ ساده وبی تصویرداردوکلی جذب مخاطب میکندولی خنده داراین هست که توکه مدعی بهترین نویسنده جهان بودن هستی این مدل جذب مخاطب رانداری.مادرماریان به ماریان دلداری میدادومیگفت هرطورشده ازاومیخواهم همه چیزرارهاکندوبسادگی بی مخاطب بشودوتومشهورشوی.مطمئن باش برای توبالاترین کاررامیکنم.آلبرت اصلامتوجه شهرت نوشته های وبلاگش درگوگل نبود.