مرلین هرشب آشفته ازخواب میپریداودرساحری حریف نداشت وشمشیراکس کالیبرراباچسب سنگ به صخره بزرگی چسبانده بودواعتقادملت بریتانیارابه بازی گرفته بودومداوم میگفت هرکس که بتواندشمشیرراازصخره جداکندفرمانروای بریتانیاهست.

روزی ازروزهای گرم تابستان یک دختربچه به همراه برادرش ازکنارصخره که داغ براثرشدت تابش خورشیدگشته بودعبورمیکردندچسب سنگ درحدی قدرت نداشت که شمشیرراتاابدنگه دارد.پسرودخترباهم شمشیرراازصخره کندندوروزبعدمرلین باخبرشدکه حکومتش زیرورومیشود.

مرلین هنوزناراحت بودشمشیرفرمانروایی کجاست مثل این بودکه ابلیس دنبال انگشترسلیمان نبی بدود.